جدول جو
جدول جو

معنی غمین شدن - جستجوی لغت در جدول جو

غمین شدن
(دُ فَ / فِ کَ دَ)
غمناک و اندوهگین شدن:
خارش گرفته و به خوی اندر شده غمین
همچون کپوک خاسته میجست کام کام.
منجیک.
غمین شد دل هر دو از یکدگر
گرفتند هردو دوال کمر.
فردوسی.
بر آن ترک زرین و زرین سپر
غمین شد سر از چاک چاک تبر.
فردوسی.
غمین شد دل نامداران همه
که رستم شبان بود و ایشان رمه.
فردوسی.
هر کس نگه کند به بد و نیک خویشتن
آنجا یکی غمین و یکی شادمان شود.
سعدی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غیب شدن
تصویر غیب شدن
غایب شدن، ناپدید شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غمی شدن
تصویر غمی شدن
غمگین شدن، اندوهناک شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غایب شدن
تصویر غایب شدن
ناپدید شدن، ناپیدا گشتن، پنهان شدن
فرهنگ فارسی عمید
(وَ تَ)
در تداول عامه، پشت سر کسی لغاز گفتن. در غیبت او بر او عیب گرفتن
لغت نامه دهخدا
(بِ قَ لَدَ)
بشکل خمیر درآمدن. نرم شدن:
بر هر که تیر راست کند بخت بد
بر سینه چون خمیر شود جوشنش.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(چَ چَ کَ دَ)
بزمین زدن. به سختی بزمین کوفتن چیزی را. (یادداشت بخطمرحوم دهخدا). بر زمین انداختن شی ٔ یا شخصی را. (فرهنگ فارسی معین) ، بزمین افکندن خصم خودرا در کشتی. شکست دادن حریف را در نبرد. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). مغلوب کردن. (فرهنگ فارسی معین) ، تنزل در بهای چیزی پدید آوردن. سبب تنزل قیمت چیزی شدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ دَ)
غریب گردیدن. غرابت. (تاج المصادر بیهقی). اغتراب. رجوع به معانی غریب شود
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ)
غرق شدن. رجوع به غرق و غرق شدن شود
لغت نامه دهخدا
(نَ /نِ کَ دَ)
یار شدن. همسر شدن:
خاک خراسان بخورد مر دین را
دین به خراسان قرین قارون شد.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(دُ رُ گَ تَ)
سخن چینی کردن. سخن چین شدن. عیبجویی کردن و طعنه زدن. رجوع به غماز شود:
مشو غماز کس نزدیک شاهان
بترس آخر ز آه بیگناهان.
ناصرخسرو.
ترا صبا و مرا آب دیده شد غماز
وگر نه عاشق و معشوق رازدارانند.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(وَ اَ تَ)
ناپدید شدن. پنهان شدن. گم شدن. غرب. (منتهی الارب). غیب. غیاب. غیوب. غیوبه. غیبه. مغیب. اغابه، غایب شدن شوهر. مغایبه. تغیب. (تاج المصادر بیهقی) :
غایب نشده ست ایچ از اول کار
تا آخر چیزی ز علم علاّم.
ناصرخسرو.
از جهان نومید گشتم چون ز تو غایب شدم
هر که گفت از اصل گفته است این مثل: من غاب خاب.
انوری.
او را کنیزک ترکیه ای بود از او غایب شده بود. (انیس الطالبین بخاری) کنیزکی داشتم ترکیه، دو سال است که از من غایب شده است. (انیس الطالبین). در چنین حال نیز درازگوش من غایب شد، قوی پریشان خاطر گشتم. (انیس الطالبین). من گفتم دوازده روز است که درازگوش من غایب شده است. (انیس الطالبین). آن سوار گفت که سه ماه است که هفت شتر من غایب شده است. (انیس الطالبین). از نزدیکان حضرت خواجۀ ما را قدس اﷲ روحه مبلغ بیست و پنج دینار عدلی غایب شده بود. (انیس الطالبین بخاری). از پس آن از میان خلق بیرون آمد و غایب شد. (انیس الطالبین). روز دیگر ملک به عذر قدومش رفته بود. عابدی ازجا برجست... و ثنا گفت چو غایب شد کسی که مجال گستاخی داشت، شیخ را پرسید. (گلستان). چندانکه از نظر یاران غایب شد به برجی رفت. (گلستان).
اگر پیشم نشینی دل نشانی
وگر غایب شوی در دل نشان هست.
سعدی.
دلی که دید که غایب شده ست از این درویش
گرفته ازسر مستی و عاشقی سر خویش.
سعدی (خواتیم).
چون تو حاضر میشوی من غایب از خود میشوم
بس که حیران می بماند عقل در سیمای تو.
سعدی (خواتیم).
صبر مغلوب وعقل غالب شد
تا بدستۀ درفش غایب شد.
سعدی (هزلیات).
ور از جهل غایب شدم روز چند
کنون کآمدم در برویم مبند.
سعدی (بوستان).
شاد آمدی ای ف تنه نوخاسته از غیب
غایب مشو از دیده که در دل بنشستی.
سعدی (طیبات).
تو آن نه ای که چو غایب شوی ز دل بروی
تفاوتی نکند قرب دل به بعد مکان.
سعدی.
گفتم مگر برفتی غایب شوی ز چشمم
آن نیستی که رفتی آنی که در ضمیری.
سعدی (طیبات).
رفیقی که غایب شد ای نیکنام
دو چیز است از او بر رفیقان حرام.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَنْ نا)
اماره. (تاج المصادربیهقی). فرمانروا شدن. رجوع به امیر و امارت شود
لغت نامه دهخدا
(دَ سِ / سُ / سَ تَ)
گنده و سطبر شدن. درشت گردیدن. رجوع به غلیظ شود
لغت نامه دهخدا
(دُ فَ فِ دَ)
غمناک شدن. اندوهگین شدن. غمگین گشتن:
غمین گشت رستم ببازید چنگ
گرفت آن سر و یال جنگی پلنگ.
فردوسی.
بدانست سرخه که پایاب اوی
ندارد غمین گشت و پیچید روی.
فردوسی.
دو هفته همی گشت با یوز و باز
غمین گشت از رنج و راه دراز.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
کمین کردن. (فرهنگ فارسی معین) :
خاک درچرخ برین می زند
چرخ میان بسته کمین می زند.
نظامی.
فتنه به گوشه های دو چشمت نهان شده ست
آفت به کنجهای دهانت کمین زده ست.
امیرخسرو (از آنندراج ذیل کمین).
و رجوع به کمین کردن شود
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ دَ)
تعیین شدن. معلوم شدن: تا خادم نیکبخت معین شود. (اوصاف الاشراف ص 9)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ صَ)
مصون شدن. محفوظ گشتن. فارغ شدن. در امان شدن:
پس ایمن شدی بر تن خویش بر
مگر سیری آمد تنت را ز سر.
فردوسی.
فرشته بدو گفت نامم سروش
چو ایمن شدی دور باش از خروش.
فردوسی.
دل اندر سرای سپنجی مبند
بس ایمن مشو در سرای گزند.
فردوسی.
گفت سوی جیحون صوابتر از آن بگذریم و ایمن شویم. (تاریخ بیهقی).
بدین زن دست تا ایمن شوی زو
که دین دوزد دهانش را به مسمار.
ناصرخسرو.
ازیرا که ابلیس ایمن شده است
دل شیعت اندر حصار علی.
ناصرخسرو.
ایمن مشو ای حکم تو از حکم سدوم
از تیر سحرگاه و دعای مظلوم.
(از سندبادنامه ص 33).
تا نگشاد این گره وهم سوز
زلف شب ایمن نشد از دست روز.
نظامی.
هین مشو چون قند پیش طوطیان
بلکه زهری شو شو ایمن از زیان.
مولوی.
سنگ و آهن ز آب کی ساکن شود
آدمی با این دو کی ایمن شود.
مولوی.
ترک عمل بگفتم و ایمن شدم ز عزلت
بی چیز را نباشد اندیشه از حرامی.
سعدی.
مشو از زیردست خویش ایمن در تهیدستی
که خون شیشه را نوشید جام آهسته آهسته.
صائب.
رجوع به ایمن شود
لغت نامه دهخدا
(دُ رُ نُ / نِ / نَ / دَ)
غمناک شدن. غم و اندوه داشتن. رجوع به غمگین گشتن شود:
در دژ ببستند و غمگین شدند
پر از غم دل و دیده خونین شدند.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 1 ص 401).
تو از مرگ من هیچ غمگین مشو
که اندر جهان این سخن نیست نو.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَ فِ / فُ دَ)
اندوهناک شدن. غمگین شدن. غمناک گردیدن. اندوه داشتن:
ای آنکه عاشقی به غم اندر غمی شده
دامن بیا به دامن من غلج برفکن.
معروفی.
غمی شد دل بهمن از کار اوی
چو دید آن بزرگی و دیدار اوی.
فردوسی.
به آورد از او ماند اندر شگفت
غمی شد دل از جان و تن برگرفت.
فردوسی.
غمی شد دل ارجاسپ را زآن شگفت
هیون خواست راه بیابان گرفت.
فردوسی.
حدیث آنکه من از روزه چون غمی شده ام
به گوش خواجه رسد بر زبان عید مگر.
فرخی.
عبدوس نزدیک غازی رفت و او بر بالا ایستاده و غمی شده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 233). بچه (بچۀ آهو) از مادر جدا ماند و غمی شد، بگرفتمش بر زین نهادم و بازگشتم. (تاریخ بیهقی).
ستاره شمر شد غمی زآن شتاب
که لشکرگذر کرد ناگه ز آب.
اسدی (گرشاسب نامه).
چو بر باره مردم غمی شد ز جنگ
جهان پهلوان رفت گرزی به چنگ.
اسدی (گرشاسب نامه).
دنیا بسوی من بمثل بیوفا زنی است
نه شاد شو از او نه غمی شو ز فرقتش.
ناصرخسرو.
ابوالنباتم و زن هم عجوزۀ درویش
غمی شده دل از اندوه بی نجاح و نجات.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
تصویری از غمگین شدن
تصویر غمگین شدن
غم داشتن اندوهناک شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معین شدن
تصویر معین شدن
هر نیزیدن، تعیین شدن، بر قرار شدن، معلوم شدن، آشکار گردیدن: (... تا خادم نیکبخت معین شود) (اوصاف الاشراف. 9)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمی شدن
تصویر غمی شدن
اندوهناک شدن غمگین شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایمن شدن
تصویر ایمن شدن
ارمند یدن ارمند شدن محفوظ شدن مصون ماندن در امن بودن
فرهنگ لغت هوشیار
اوناکیدن، نهانیدن ناپدید شدن پنهان شدن، در محل خود حاضر نشدن مقابل حاضر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غریق شدن
تصویر غریق شدن
غرق شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غریب شدن
تصویر غریب شدن
غریب گردیدن غربت گزیدن اغتراب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غماز شدن
تصویر غماز شدن
سخن چینی کردن، عیبجوئی کردن و طعنه زدن
فرهنگ لغت هوشیار
گنده شدن کلفت شدن، ستبر شدن (شیر و مانند آن) پر مایه شدن مقابل رقیق شدن خشن گشتن، سنگین و ناگوار شدن
فرهنگ لغت هوشیار
اخت شدن نزدیک شدن اقتران، مصاحب شدن همنشین شدن: زهره قرین شد با قمر طوطی قرین شد با شکر. (دیوان کبیر 26: 1)، همانند شدن چیزی بچیزی
فرهنگ لغت هوشیار
کمین کردن فتنه بگوشه های دو چشمت نهان شدست آفت بکنجها دهانت کمین زده است. (امیر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
زیوریدن آراسته شدن زینت یافتن آراسته شدن: ولکن تا دفتر بالفاظ ایشان مزین شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممکن شدن
تصویر ممکن شدن
پا بر جا شدن دست دادن بر قرار شدن پا بر جا گردیدن ثبات یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تعیین شدن، برقرار شدن، مشخص شدن، معلوم شدن، آشکار شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
میسر شدن، امکان یافتن، مقدور شدن، عملی شدن، به حقیقت پیوستن، محقق شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد